دوران دانشآموزی یه مربی پرورشی داشتیم که بزرگوار اصلا اعتقادی به عفت کلام نداشت، نمیدونم الان اوضاع چجوریه ولی زمان ما ظاهرا شرح وظایف خاصی برای مربی پرورشی دیده نشده بود. به همین دلیل به نظر میومد برای اینکه بیکار نباشن، به اقتضای شرایط مدرسه، سرشون رو یه جایی گرم می کردن و یه سری وظایف براشون می ساختن، مثلا یکی میزد تو کارهای هنری. گروه سرود و تئاتر تشکیل میداد. یکی عشقش برگزاری انواع و اقسام مسابقه فرهنگی بود. یکی حوصله این قرتیبازیها رو نداشت و یه جورایی میشد وردست مدیر و ناظم مدرسه. خلاصه برای هر کدوم یه کاری اون گوشه کنارا دست و پا می کردن.
یه دونه مربی پرورشی هم ما داشتیم که بهش گفته بودن تو فقط فحش بده. الحق و الانصاف هم این وظیفه رو به نحو احسن انجام میداد. یه چهره خاصی داشت. قیافهاش یه جوری بود که انگار همیشه داره بهت میگه «خدا لعنتت کنه. حیوون پلشت پست فطرت!».
برنامهاش به این صورت بود که صبح سر صف، یه ربع 20 دقیقه فحش میداد و بعد میکروفون رو خاموش میکرد. اگه فکر کردید همینجا کار تموم میشد، باید بگم زهی خیال باطل. میکروفون رو خاموش میکرد که همسایهها صداش رو نشنون (عمق فاجعه رو درک کنین) و شروع میکرد به داد زدن. در اینجا پروسه وارد مرحله دوم میشد و غلظت فحشها ارتقا پیدا میکرد. مرحله سوم دقیقا پس از مراسم صبحگاهی آغاز میشد و تا پایان ساعت مدرسه ادامه داشت، تو این مرحله فحشها دیگه جنبه عمومی نداشت و به صورت «مخاطب خاص» و «فیس تو فیس» عرضه میشد.
پس از چند مدت اتفاق عجیبی افتاد. با وجود اینکه تغییر خاصی در ساختار فحشها ایجاد نشده بود ولی اون اثرگذاری سابق رو نداشت. برامون طبیعی شده بود. معلم پرورشی هر روز بالا تا پایینمون رو به فحش میکشید ولی ما دیگه حس نمیکردیم.
آقای مربی خیلی نگران و ناراحت بود. احساس میکرد راه رو اشتباه رفته. تصمیم گرفت یه تحول بزرگ در خودش ایجاد کنه. چندین جلسه مدیریت بحران با مدیر و ناظم برگزار کرد و در نهایت راه حل خروج از این وضعیت رو پیدا کرد.
برنامه به این صورت بود که توان آقای مربی بین فحش و کتک تقسیم میشد و در نهایت با یه شیب ملایم، سهم کتک به 95 درصد میرسید.
بعد از اینکه پروسه طبق برنامهریزیها پیش رفت و به وضعیت استیبل نهایی رسید، خیلی طبیعی بود که مثلا یه روز درِکلاس رو باز کنی و ناگهان آقای مربی، بروسلیوار با حرکت پامرغی بیاد تو صورتت، در اون دوران هر روز افقهای جدیدی از هنرهای رزمی به رومون گشوده میشد. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه مجددا اتفاق عجیبی افتاد. اینبار هم پس از مدتی به وضعیت عادت کرده بودیم. صبح به این نیت از خونه میومدیم بیرون که کتک بخوریم. آقای مربی پرورشی تمام کاتاهای کمربند مشکی کیوکوشین رو رومون پیاده میکرد ولی ما دیگه چیزی حس نمیکردیم.
بگذریم. این داستان رو تعریف کردم تا به یه موضوع دردناک اشاره کنم. تا چند سال پیش وقتی یه خبر از اختلاس و تخلف میومد، جامعه در هالهای از بهت فرو میرفت. تو تاکسی و سلمونی در موردش بحث بود. شبکههای اجتماعی میترکید. اما مثل اینکه اوضاع عوض شده، همین هفته پیش خبر اومد که یه عزیزی ۱۰۰میلیارد تومن اختلاس کرده و پس از لو رفتن، با یه حرکت سرعتی، ظرف سه ساعت از کشور خارج شده. خیلیها اصلا نفهمیدن. تو تاکسی و سلمونی حرفی ازش نبود. کاربرای شبکههای اجتماعی آنچنان بهش توجه نکردند. انگار جامعه دیگه این دردها رو حس نمیکنه. براش طبیعی شده. به جامعه میگن: «شنیدی یه نفر اختلاس کرده، چند هکتار هم زمین خورده؟». جامعه میگه: «کوه بخور». طرف به جامعه میگه: «ادب داشته باش بیتربیت!» جامعه میگه: «ادب چیه؟ میگم اون اختلاس و زمین خواری کرده، تو هم کوهخواری کن. دوست نداری، برو جنگلخواری کن. نخواستی برو دریاخواری کن. خلاصه یه چیزی بخور. وقت من رو هم نگیر».
رومه طنز بی قانون (ضمیمه طنز رومه قانون)
علیرضا مصلحی | بی قانون
برگرفته از @Dastanbighanoon
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت:
بشکن و بخور و برای من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد.!
آن مرد گفت:
گردوها را می خوری نوش جان،
ولی من صدای دعای تو را نشنیدم.
بهلول گفت:
مطمئن باش اگر در راه خدا دادهای، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!!
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن،
که خواجه خود روش بنده پروری داند!
برگرفته از: @jomelat_Nab
می گویند روزی ناصرالدین شاه به کریم شیره ای گفت نام ابلهان عمده تهران را بنویس !
کریم گفت به شرط آنکه نام هر کسی را بنویسم عصبانی نشوی و دستور قتل مرا صادر نکنی !
شاه به کریم شیره ای قول داد.
کریم در اول لیست اسم ناصرالدین شاه را نوشت ! ناصرالدین شاه عصبانی شد و خطاب به کریم گفت : اگر ابلهی و حماقت مرا ثابت نکنی میر غضب را احضار می کنم تا گردنت را بزند !
کریم گفت : مگر تو براتی پنجاه هزار تومانی به پرنس ملکم خان نداده ای که برود در پاریس آن را نقد کند و بیاورد؟!
ناصرالدین شاه گفت : بلی همین طور است. کریم گفت : من تحقیق کرده ام، پرنس همه املاک و اموال خود را در این مملکت نقد کرده و زن و فرزند و دلبستگی هم در این دیار ندارد، اگر آن وجه را به دست آورد و دیگر به مملکت برنگردد و تو نتوانی به او دست یابی چه می گویی!؟
ناصرالدین شاه گفت : « اگر او این کار را نکرده و آن پول را پس بیاورد تو چه خواهی گفت ؟»
کریم شیره ای گفت : « آن وقت نام شما را پاک می کنم و نام او را در اول لیست می نویسم !!»
کریم شیرهای دلقک مشهور دربار ناصرالدین شاه قاجار بود. محبوبیتش نزد شاه باعث شد که زمانی که وی مُرد سه روز عزای عمومی اعلام شود.
او در اصفهان زندگی میکردهاست و همه او را با نام کریم پشه میشناختند (به خاطر نیش و کنایه هایش)
منبع : کریم شیرهای؛ دلقک مشهور دربار ناصرالدین شاه قاجار
برگرفته از: @ancient ️
مهربان بودیم ولی خنجر زدند بر پشت ما
داس نامردی زدند بر دست و بر انگشت ما
بردهاند ما را به چشمه و ندادند آب خوش
تیشه قهر است هنوز بر ریشه و بر خشت ما
تشنه لب هستیم کنار ساحل و دریای آب
وای، خشکانیده شد سبزه، چمن بر دشت ما
دانه بسیار است ولی دانه درشت بسیارتر
آتش و داغ رفیق مانده هنوز بر شصت ما
بند کیفم را بدست دارد رفیق نارفیق
عاشق انگشتری گردید، برید انگشت ما
ناله #آرام تا عرش و سما گویا رسید
کی پریشانی و فقر پر میکشد از مشت ما
#حمید_آرامیان
روزی مردی ثروتمند برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی وسیع با درختان پر از میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .
یک روز صبح زود مرد ثروتمند خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت : هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد.
منبع: @AjibJaleb_tn
مات چشمان تواَم، اما دلم درگیر نیست
از تو ای یوسف دلم سیر است و چشمم سیر نیست
این شکاف پشت پیراهن شهادت میدهد
هیچکس در ماجرای عشق بیتقصیر نیست
از تو پرسیدم برایت کیستم؟ گفتی «رفیق»
آنچه در تعریف ما گفتی کم از تحقیر نیست
هر زمانی روبروی آینه رفتی بدان
در پریشانبودنت این آه بیتأثیر نیست
قلب من با یک تپش برگشت، گاهی ممکن است
آنقدرها هم که میگویند گاهی دیر نیست!
« حسین زحمتکش »
وضعمان خیلی اسفبار است باور میکنید؟
بچه ام در خانه بیکار است باور میکنید؟
در تریبون آنچه می گویند مسئولین به هم
اکثرا از نوع لیچار است باور میکنید؟
اینکه جایی قحطی وفقر است جایی زله
شیخ گفته کار کفّار است باور میکنید؟
یک نفر را توی جنگلها به دام انداختند
بعد میگویند زمینخوار است باور میکنید؟
اکثر آنها که ما را منع قلیان میکنند
کارشان قاچاق سیگار است باور میکنید؟
ما همین که زندهایم و زندگی را میکنیم
کارمان مصداق ایثار است باور میکنید؟
بنده از شرم همین شعری که الان گفتهام
واقعا رویم به دیوار است باور میکنید؟
برگرفته از @qazvin_abad
ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻡ ﻏﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺴ ﻭﺍ ﻧﻨﺪ
ﻳـﺎﺩ ﺁﻏـــﻮﺵ ــﺴ ﺳﻴﻨﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻣـﺮﺍ
ﻣﻮﺝ ﺧــﻴﺰ ﻫﻮﺱ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﺷﻴﺪﺍ ﻧﻨﺪ
ﺩﻳﺪﻩ ﺁﻥ ﻮﻧﻪ ﻓﺮﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﻪ ﺍﺮ
ﺻﺪ ــﻤﻦ ﻻﻟﻪ ﺩﻣﺪ ﻧﻴﻢ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻧﻨﺪ
ﻟﻴ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻪ ﺳﺮﻣـﺴﺖ ﻣ زﻧﺪﻴﻢ
ﺩﻟــﻢ ﺍﺯ ﻋــﺸﻖ ﻧـﻴﺎﺳﺎﻳﺪ ﻭ ﺮﻭﺍ ﻧند
ﺍﺯ ﻟــﺪ ﻮﺏ ﻫﻮﺱ ﻴﺮ ﺗـﻘﻮﺍ ﻧﺮﻫﺪ
ﺗﺎ ﻣــﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﺳـﻮﺩﺍ ﺯﺩﻩ ﺭﺳﻮﺍ ﻧﻨﺪ
#سیمین_بهبهانی
رک بگویم. از همه رنجیدهام
از غریب و آشنا ترسیدهام
با مَرام و مَعرفت بیگانهاند
من به هَر سازی که شُد رقصیدهام
در زمستانِ سکوتم بارها
با نگاهِ سردِتان لرزیدهام.
رد پای مهربانی نیست. نیست.
من تمام کوچهها را دیدهام
سالها از بس که خوشبین بودهام
هر کلاغی را کبوتر دیدهام
وزنِ احساس شما را بارها
با ترازوی خودم سنجیدهام.
بیخیالِ سردیِ آغوشها .
من به آغوش خودم چسبیدهام
من شما را بارها و بارها .
لا به لای هر دُعا بخشیدهام.
#فریدون_مشیری
برگرفته از:
@JanJiyarlr
فقط یک بار حس کردم یک نفر درکم کرد .
تازه با ربهکا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بود
توی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریختهام .
ماجرای دعوای با ربهکا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم .
و او در جواب به من نگفت همه درد دارند
نگفت باید شرمنده باشم که چنین چیزی اذیتم می کند
نگفت جنبه ی مثبت زندگی را ببین، نگفت که تقصیر خودم است
بحث مار ، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشید
فقط چهره اش را در هم کشید و گفت « آخ. »
همین
انگار خوب می فهمید که همین درد ساده و پیش پا افتاده ، چقدر دارد آزارم می دهد
تنها باری که حس کردم کسی درکم کرد، همان یک بار بود .
همان یک بار
« ژاک پریم / شب بخیر آقای رئیس جمهور »
برگرفته از jomelat_Nab
ی در اتوبوس نشسته بود که یک نفر که کمی بوی الکل میداد سوار شد و کنار او نشست مرد مست رومه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از پرسید: حاج آقا روماتیسم از چی ایجاد میشه؟
هم موعظه را شروع کرد و گفت: روماتیسم حاصل مستی و بی بند و باری و روابط نامشروع،حرام خواری،خبث اندیشه،چشم هیز،وگناهان کبیره بسیاری است
مرد با حالت منفعل دوباره سرش گرم رومه ی خودش شد.
از او پرسید چند وقت است رماتیسم داری؟
مرد گفت من روماتیسم ندارم،اینجا نوشته است امام جمعه شهر دچار روماتیسم حاد شده است
برگرفته از
@qazvin_abad
از چپو کردنِ این خانه خجالت نکشید
از منِ ساکن ویرانه خجالت نکشید
مملکت را بفروشید به روسیه و چین
اصلا از مردمِ بی خانه خجالت نکشید
مرد و زن را به فروشِ بدن انداخته اید
از فروشِ تنِ ریحانه خجالت نکشید
خرج نوسازیِ لبنان و یمن را بدهید
از مریوان و بم و بانه خجالت نکشید
خاکمان را اگر از بابِ وِتو کردن ها
باج دادید به بیگانه،خجالت نکشید
صد برابر شده اجناس،کما فی السابق
موقع دادن یارانه خجالت نکشید
نامِ ما را بگذارید نفوذی،خس و خاک
مثل آن مردک دیوانه خجالت نکشید
ضربه ای مانده که بر پیکر مردم نزدید؟
خب اگر هست،صمیمانه خجالت نکشید
برگرفته از
@Ancient_fact ️
"عیدی امسال کارمندان دولت، هشت میلیون و چهارصد و هفتاد و پنج هزار ریال تمام است"
گویند:
به فرمان شاه عباس، کاروانسراها ساختند. تعدادشان چون به 999 رسید دستور به توقف داد.
گفتند: قبله عالم به سلامت باد! رخصت بفرمایید تا هزار دستگاه تکمیل شود.
گفت: خیر! کافیست؛ حکمتی در آنست که شما قادر به درکش نیستید!
لفظ "هزار" زود گفته میشود و تمام میگردد و لیکن گفتن عبارت "نهصد و نود و نه کاروانسرا" خود ابهتی شاهانه دارد.
برگرفته از @ancient
قیمتِ سیگار؛ حالم را گرفت
داغیِ سشوار؛ حالم را گرفت
تنگیِ تیشرت؛ قلبم را شکست
چسبیِ شلوار؛ حالم را گرفت
جنگ، بی آبی، تورّم، قطع برق
مجریِ اخبار حالم را گرفت
فکر میکردم که خیلی خوشگلم!!
دیدن « گار » حالم را گرفت
آدمِ بی کار؛ وقتم را ربود
آدمِ پرکار حالم را گرفت
گرچه بابا داد پولش را ولی
قیمتِ تالار حالم را گرفت
هی خدا بخشید جرمم را ولی
وقتِ استغفار حالم را گرفت!
زیر میزی، نرخِ دارو، آمبولانس
غصهی بیمار حالم را گرفت
گُل مرتّب کرد احوالِ مرا
در کنارش خار حالم را گرفت
بارِ دیگر داخلِ سیما « جومونگ »
میشود تکرار، حالم را گرفت
مطمئن بودم که خیییلی شاعرم!
خواندنِ عطار حالم را گرفت
تقریبا از شنبه دسترسی به اینترنت بین المللی قطع بوده و فقط رسما اینترنت مسخره ملی یا به عبارتی همون اینترانت رو داشتیم.
من به عنوان یک برنامه نویس با 13 سال تجربه ی برنامه نویسی، شخصی که نه تنها شغل و درامدم از اینترنته بلکه تنها سرگرمیمم هست چندین روزه از دسترسی بهش محرومم. نه به سایتم و نه به کافه (شبکه اجتماعی یی که موسس و برنامه نویسش منم! ) دسترسی ندارم و حتی نمیدونم الان در چه وضعیتیه!
از خدا نمیترسین؟ خدا لعنت کنه باعث و بانی این محدودیت رو
یعنی واقعا بستن تلگرام شما رو به هدفتون نرسوند؟ حالا نوبت بستن کل اینترنت شد؟ دفعه بعد چی؟ کر کردن گوش ها و کوری چشمها؟
1400 سال پیش یزیدیان از زنده بودن قلب ها میترسیدند، آب را قطع کردند. امروز از زنده بودن مغزها .
در همدان، کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند.
در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود. آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت.
وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است؛ به همین دلیل کینه او را برداشت.
مار براى انتقام، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود، ریخت.
از آن طرف، مرد، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند. وقتى مار مادر، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد.
این کینه مار است، امّا همین مار، وقتى محبّت دید، کار بد خود را جبران کرد، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود.
منبع: @jomelat_Nab
سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه به سر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید. ما مدتی با هم بودیم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از ان شب محافظت می کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد.
به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار را بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می کرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت.
هرگز او را ندیدم. تا اینکه روزی برگشت. از سوراخی مخفی وارد شده بود که راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمی دانم چه کار کرده بود و یا غذا از کجا تهیه کرده بود. اما فهمیده بود که چرا باید آنجا را ترک می کرده و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود.
در آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند. او گفت که سگ در آن اوقاتی که بیرون شده بود هر شب می آمده پشت در و تا صبح نگهبانی می داده و صبح پیش از اینکه کسی متوجه حضورش بشود از آنجا می رفته. هرشب.!
من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بیکرانگی قلبش، مرا در خود خرد کرد و فروریخت. او همیشه از اساتید من خواهد بود.
برگرفته از @AjibJaleb
میگویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند برای بازاری های تهران و اطراف پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به این کار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّر الدین شاه و مادرمرحوم دکتر امینی رسید به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که می خواهی از بازاریان پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم. و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد
یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمی توانست مغازه اش را ببندد. روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت که متوجّه شد مغازه ای بسته است. ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند. شاه پرسید: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟ مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم،امروز روز قتل(شهادت)حضرت مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست دراین روز عرق بفروشم. رضاشاه دستور تحقیق داد و دیدند که حقّ با عرق فروش ارمنی است. آنوقت رضا شاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت:
در این مملکت یک مرد واقعی داریم, آنهم خانم فخر الدوله است و یک مسلمان واقعی داریم آنهم قاراپط ارمنی است.!!!
سالهای سال بعد شاعره بزرگ ایران خانم پروین اعتصامی در وصف این ماجرا این چنین سرود:
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت، هم کلید زندگیست
گفت: "زین معیار اندر شهر ما،
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست"
سلام دوستان
اینترنت و جستجوگر ملی، ایرانی، داخلی!
مدتیه این اصطلاح ها رو زیاد میشنویم. اما اینها به چه معنا هستند؟ اصلا خوبن یا بد؟
اگه میخواین در مورد اینها اطلاعات کسب کنین پیشنهاد میکنم حتما این مطلب رو از سایت سامینتک مطالعه کنید:
این آهنگ رو خیلی دوست دارم و گفتم شعرش رو اینجا بنویسم تا هیچوقت اون رو فراموش نکنم.
متن اون انگلیسیه اما اگه دوس دارین میتونین به کمک وب سرویس ایرانی ترگمان به حد قابل قبولی اون رو به فارسی ترجمه کنید و شما هم ازش لذت ببرید.
عنوان: گناهان پدر - Sins of the father
( Music in Metal Gear Solid V )
خواننده: Donna Burke
شاعر: Ludvig Forssell
Blind, in the deepest night
Reaching out, grasping for a fleeting memory
All the thoughts keep piercing this broken mind
I fall, but I'm still standing motionless.
Far, in the distance
There is light, a light that burns these scars of old
All this pain reminds me of what I am
I'll live, I'll become all I need to be
Words that kill
Would you speak them to me?
With your breath so still, it makes me believe
In the Father's sins
Let me suffer now and never die
I'm alive
Pride feeds their blackened hearts
And the thirst must be quenched to fuel hypocrisy
Cleansing flames is the only way to repent
Renounce what made you
Words that kill
Would you speak them to me?
With your breath so still
It makes me believe
The Sins never die
Can't wash this blood off of our hands
Let the world fear us all
It's just means to an end
Our salvation lies in the Father's sins
Beyond the truth, let me suffer now!
In my heart I just know
That there's no way to light up the dark
In his eyes
مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟
بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان .
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز در همان منطقه ست داشت .
زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد :
موز کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان
زن گفت : الحمدلله
و میوه ها را خواست مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد وخشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست . که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود
بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد
مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد .
وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید .
هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت
لذت برآورده نمودن حاجات دیگران را کسی نمی داند مگر آنکه آن را برطرف نموده باشد
پیامبر مهربانی باشیم
برگرفته از
@AjibJaleb_tn
سخنرانی تکان دهنده و شنیدنی دختری که در ۱۴ سالگی از کره شمالی گریخت و قطعا شنیدن این افشاگری ها نفس شما را در سینه حبس می کند!
این دختر هم اکنون در آمریکا به سر می برد و با بیان خاطرات فرار خود از کره شمالی و چگونه زندگی کردن در آن کشور، اشک از چشمان تمام آمریکایی های حاضر جاری کرد!
کره شمالی انگار یک سیاره دیگر است، در آنجا عشق فقط یک مفهوم دارد و آن هم دوست داشتن رهبر کیم است! مردم کره شمالی باور دارند که رهبرشان خدای مطلق قادر است که حتی می تواند افکار ملت را بخواند! ما در کره شمالی حتی از فکر کردن هم می ترسیدیم!
تا انتها ببینید! کلیپ در ادامه مطلب.
ادامه مطلبمیگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی زنی امتحان میکند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
چون زرگر این را می بیند میگوید:
ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن ن و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند.
و شعری از استاد سخن سعدی
شنیدم زاهدی در کوهساری
قناعت کرده از مردم به غاری
بدو گفتم چرا در شهر نائی
که از آزار غربت وا رهائی
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند
برگرفته از
@ancient
در برکهی خاموش دلم ماه ندارم
جز ترک تو ای عشق دگر راه ندارم
انگار همه سوی دلم سنگ پراندَند.
انگار دگر راهی به جز چاه ندارم
دیوانه مَخوانید منِ سَر به هوا را .
من توشهای جز این سرِ گمراه ندارم
دیروز دلم خرمنی از عشق تو را داشت
امروز به غیر از تَلی از کاه ندارم
هر کس به طریقی به دلم سنگ جفا زَد
در سینهی خود جز غم جانکاه ندارم
#آشتیانی
برگرفته از @JanJiyarlr
مدیر حراست ما نظر لطفی به من داره. بهم گفت:" فلانی یک جوان خوب سراغ نداری ؟ میخواهیم یکنفر رو استخدام کنیم"
بهش گفتم :" یک جوان خوب و امین می شناسم. خیلی خوش اخلاق و سلامت است. انسان معتقدی است ولی با همه فکری میسازد و خیلی به مردم سخت نمیگیرد. اما به ظاهرش خیلی میرسد. موهایش را بلند میگذارد و روغن میزند و تقریبا نیمی از درآمدش را صرف عطر میکند. و البته دو نفر از عموهایش از معاندین اسلام هستند"
خندید و گفت:" بابا این که میگی وضعش خیلی خرابه. اصلا با ما و شرایطمون سازگار نیست. اینجا همه بچه هیئتی و مسلمون و انقلابی هستند. اصلا نمیشه نزدیک اداره ما هم بیاد"
بهش گفتم :" اینهایی که من گفتم مشخصات پیامبر اسلام بود"
هر دو نفر ساکت شدیم و دیگه صحبتی نکردیم.
برگرفته از Okay
همه این نشانههای نگارشی، در فارسی و اکثر زبانها، به کلمه پیش از خود میچسبند و با کلمه بعدی فاصله دارند:
. نقطه
، ویرگول
؛ نقطهویرگول
: دونقطه
؟ علامت پرسش
! علامت تعجب
» گیومه بسته
) پارانتز بسته
] کروشه بسته
} آکولاد بسته
اما علایم زیر، کاملا بر عکسند و از کلمه قبلی فاصله دارند و به کلمه بعد از خود میچسبند:
« گیومه باز
( پارانتز باز
[ کروشه باز
{ آکولاد باز
البته یک استثنا برای پارانتز باز داریم. مثلا: آن کتاب(ها) را بخوان.
یعنی معلوم نیست که یک کتاب است یا چند کتاب و هر دو حالت متصور است.
علامت سه نقطه [.] هم دو کاربرد اصلی دارد. اگر ادامه یک کلمه ناقص است، که باید به آن بچسبد.
اما اگر ادامه یک جمله ناقص است یا چیز مبهمی را نمایندگی میکند، مثل یک کلمه است و باید حریمش، از هر دو طرف رعایت شود و از کلمه قبل و بعد از خودش، فاصله داشته باشد.
علامت خط پیوند [-]، برای ساختن کلمات ترکیبی استفاده میشود (مانند اقتصادی-اجتماعی) و باید به هر دو کلمه قبل و بعد از خودش بچسبد.
اما خط فاصله، که اغلب در اندازههای متفاوت مانند – و — استفاده میشود، برای جدا کردن است و باید از هر دو عبارت قبل و بعد از خودش فاصله داشته باشد.
خط مورب / هم، که اغلب برای جدا کردن دو یا چند حالت استفاده میشود، میتواند به هر دو کلمه قبل و بعد از خودش بچسبد. اما حالتی نیز که از هر دو کلمه قبل و بعدش فاصله داشته باشد، رایج است.
رفیقم میگفت : ۳۰ سال پیش خواستم برم شیراز، رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم. صندلی جلوم زن و شوهری بودند که یه بچه تپل و شیرین ۳ یا ۴ ساله داشتند. اتوبوس راه افتاد، ۱۶ ساعت راه بود. طی راه؛ بچه تپل و شیرین که صندلی جلو بود هی بسمت من نگاه میکرد و میخندید.چند بار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی خندید. دست بچه یه کاکائو بود که نمیخوردش. تو دالی بازی؛ یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم،بچه کمی خندید.
کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت: ببین بالاخره کاکائو رو خورد. دیدم پدر مادرش خوشحالن،گفتم بذار بیشتر خوشحال بشن! خلاصه ۳ تا کاکائو رو کم کم از دست بچه یواشکی گاز زدم و بچه هم میخندید. مدتی بعد خسته شدم، چشمم رو بستم و به صندلی تکیه دادم که یهو ای واییییی . مُردم از دل پیچه. دل و روده ام اومد تو دهنم.سرگیجه داشتم.داشتم میترکیدم.
دویدم رفتم جلو به راننده وضعیت اورژانسی خودم رو گفتم. راننده با غرغر تو یه کافه وایساد. عین سوپرمن پریدم رفتم دستشویی، رفع حاجت کردم و برگشتم از راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی. اتوبوس راه افتاد هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که درد دل شروع شد، طوری شده بود که صندلی جلوی خودم رو گاز میگرفتم، از درد میخواستم داد بزنم چه دل پیچه وحشتناکی. تموم بدنم را میکشیدند.مُردم خدا دویدم پیش راننده و با عز و التماس وضعیتم رو گفتم.راننده اومد اعتراض کنه با صدای عحیبی که ازم در شد زد بغل گفت: بدو داداش! پریدم بیرون، دقایقی بعد برگشتم اتوبوس و تشکر کردم.
نشستم رو صندلی اما از درد داشتم میمردم، دهنم خشک بود، چشام سیاهی میرفت، رفتم روی صندلی نشستم. گفتم چرا اینجوری شدم،غذای فاسد که نخورده بودم. دیدم دست بچه باز کاکائو هست، از پدر بچه پرسیدم : بچه تون کاکائو خیلی میخوره؟ پدرش گفت: نه کاکائو براش بده، اومدم بپرسم پس چرا کاکائو بهش میدی که مادرش گفت : حقیقت بچمون یبوست داره! روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛ تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ولی بی فایده بوده!
من بدبخت خواستم ادامه بدم که یهو درد مجددا اومد،میخواستم داد بزنم و کف اتوبوس غلت بزنم.رفتم پیش راننده؛ راننده با خشونت گفت : خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست. برو بشین. مونده بودم بین درد و خجالت، یه فکری کردم. برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم : منم یُبس هستم، میشه بمن هم کاکائو بدید؟ سه تا کاکائو مسهلی گرفتم، رفتم پیش راننده عصبی و با ترس و خنده گفتم : عزیز چرا داد میزنی؛ نوکرتم؛ فداتم؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همه ما دست شماست. معذرت میخوام بیا دهنتو شیرین کن راننده هم که سیبیل کلفت و لوطی بود؛ گفت : ایول؛ دمت گرم؛ بامرامی؛ آخر مردای عالمی!
خلاصه؛ ۳ تا کاکائو رو کردم تو دهنش، رفتم سر جام نشستم. از درد عین مار به خودم پیچیدم، ۱۰ دقیقه نشده بود راننده صدام کرد گفت : داداش؛ جون بچت بگو چی بخورد من دادی، ترکیدم! داستان کاکائو و بچه را براش گفتم. راننده زد بغل جاده،گفت بریم پایین. خلاصه تا شیراز هر نیم ساعت میزد کنار میگفت: بریم رفیق. مسافرها هم اعتراض که میکردند؛ راننده میگفت : پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و نامرد؛ تو جاده میخ ریختند؛ تند تند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره. ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده می کردند.
برای انجام هر کاری؛ مسئولش باید همدرد باشه تا حس کنه طرف چی میکشه!
برگرفته از کانال روشنفکران
#شعرومتن
@AR_NOSRATI
سکوت میکنم ولی ته دلم غوغاست
به طعنه فاش بگویم، قیامتی برپاست
قیامتی که چه سنگ وچه شیشه میشکند
تفاوتی نکند، شعله تند و بیپرواست
میان مهر سکوت و تلاطم دل من
همیشه هالهای ازعشق؛ انجمن آراست
همیشه نابترین نوع عشق ورزیدن
درون سینه آشفته و پر از نجواست
سکوت لحظه اقرار حرفهای دل است
سکوت میکنم اما دلم پر از غوغاست
شاعر: نجمه مولوی
اخیرا یه آهنگی به نام Livin' in a World Without You از آلبوم رزهای سیاه 2008 و از گروه راکی با نام The Rasmus شنیدم که به معنی واقعی هر بار موقع شنیدنش خشکم میزنه.
این آهنگ بی نظیره. البته دو نسخه از اون وجود داره که هر دو شنیدنی هستن اما احتمالا نسخه آتیک اون بتونه اشکتون رو در بیاره.
متن انگلیسی شعر رو اینجا میذارم. اگه کسی دوست داشت بگه ترجمشم میذارم. ترجمه کردن این شعر بی نظیر جزو وقت های تلف شده عمر نمیتونه محسوب بشه.
عنوان: زندگی در دنیایی بدون تو - Livin' in a World Without You
آلبوم: رزهای سیاه - 2008 - Black Roses (Deluxe Edition)
خواننده: The Rasmus
شاعر(ترانه سرا): Lauri Yloenen / Pauli Rantasalmi / Desmond Child
It's hard to believe that it came to this
You paralyzed my body with a poison kiss
For 40 days and nights I was chained to your bed
You thought that was the end of the story
Something inside me called freedom came alive
Living in a world without you
You told me my darling
Without me you're nothing
You taught me to look in your eyes
And fed me your sweet lies
Suddenly someone will stare in the window
Looking outside at the sky that had never been blue
Oh there's a world without you
I see the light
Living in a world without you
Oh there is hope to guide me
I will survive
Living in a world without you
Its hard to believe that it came to this
You paralyzed my body with a poison kiss
For 40 days and nights I was chained to your bed
You thought that was the end of the story
Something inside me called freedom came alive
Living in a world without you
You put me together
Then trashed me for pleasure
You used me again and again
Abused me, confused me
Suddenly naked I run through your garden
Right through the gates of the past and I'm finally free
Oh there's a world without you
I see the light
Living in a world without you
Oh there is hope to guide me
I will survive
Living in a world without you
Its hard to believe that it came to this
You paralyzed my body with a poison kiss
For 40 days and nights I was chained to your bed
You thought that was the end of the story
Something inside me called freedom came alive
Living in a world without you
Its hard to believe that it came to this
You paralyzed my body with a poison kiss
For 40 days and nights I was chained to your bed
You thought that was the end of the story
Something inside me called freedom came alive
Living in a world without you
Oh there's a world without you
I see the light
Living in a world without you
Oh there is hope beside me
I will survive
Living in a world without you
Living in a world without you
Living in a world without you
Living in a world without you
Living in a world without you
درباره این سایت